قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

نگاهى به جامعه و مسلمانان صدر اسلام

بايد توجه كنيم كه مسلمانان در صدر اسلام يكسان نبودند. مگر امروز همه افرادى كه در جمهورى اسلامى هستند، مانند هم هستند؟ مگر همه آنها همانند اين شهدا هستند؟ گرچه اكثر مردم مسلمان بوده، نماز خوانده و روزه مى گيرند، اما تفاوت هاى بسيارى نيز بين همين مردم وجود دارد. مردم آن زمان هم با يكديگر تفاوت داشتند. اما اختلاف هاى موجود ميان گروههاى مسلمانان در صدر اسلام آشكار و روشن بود و از نظر مرتبه ايمان، يا اظهار اسلام و ايمان فاصله زيادى بين مسلمانان صدر اسلام وجود داشت. اصولا گروهى از آنها ذاتاً خبيث بودند. گرچه اين تعبير دقيق نيست اما آنها به اندازه اى ناپاك بودند كه در وجودشان اثرى از نورانيت نبود. سراسر زندگى و وجود آنها آلودگى و ظلمت محض بود. اين گروه همان طايفه بنى اميه بودند كه در آن زمان شخصيت بارز و مشهور آنها ابوسفيان بود. خباثت اين گروه به اندازه اى بود كه حتى در زيارت عاشورا همه بنى اميه مورد لعن قرار مى گيرند، «اللهم العن بنى امية قاطبة». البته ممكن است تعداد انگشت شمارى مانند عمر بن عبدالعزيز يا افراد ديگرى از اين گروه استثنا شوند، لكن اين گروه روى هم طايفه خبيثى بودند. در روايات اين گونه نقل شده است كه منظور از «الشجرة الملعونه» در قرآن بنى اميه است.

اين گروه از اوائل آشكار شدن دعوت پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بناى مخالفت را با آن حضرت گذاشتند. البته آنها سابقه اختلاف با بنى هاشم داشتند. بنى اميه و بنى هاشم دو تيره از قريش و بنى عبدمناف بودند كه پيش از اسلام نيز با يكديگر اختلاف خانوادگى داشتند. ولى از زمانى كه پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) از ميان بنى هاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنى بنى اميه با بنى هاشم افزايش پيدا كرد. آنها تا جايى كه در توان داشتند، در مكه مسلمانان و پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اسلام را اذيت كردند. پس از اين كه مسلمانان به مدينه مهاجرت كردند و دولتى تشكيل دادند، اين امكان براى آنها به وجود آمد كه بتوانند بعضى از حقوق خود را از بنى اميه و ساير مشركين بگيرند.

زمانى كه كاروان تجارتى قريش و ابوسفيان در مسير شام بود، مسلمانان براى استرداد بعضى از اموالشان به اين كاروان حمله كردند كه به جنگ بدر انجاميد. همچنان كه مى دانيد جنگ و نزاع بين مسلمانان و قريش تا فتح مكه ادامه پيدا كرد. هنگامى كه مسلمانان مكه را فتح كرده، و مشركين شكست خوردند و ابوسفيان هم با طرفدارانش مغلوب شدند، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) خانه ابوسفيان را پناهگاه قرار داده فرمودند هر كس به خانه ابوسفيان پناه برد، در امان است. آن حضرت خواستند به اين واسطه قلوب ايشان را به مسلمانان نزديك كرده از فساد و خرابكارى آنها جلوگيرى كنند. به همين مناسبت به كسانى مانند ابوسفيان كه در آن روز پناه داده شدند «طُلقا» يعنى آزادشدگان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)گفته شد. حضرت زينب(عليها السلام) در خطبه خود خطاب به بنى اميه به همين مطلب اشاره كرده مى فرمايد «يا ابن الطلقا»1. با وجود اينكه بنى اميه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شده و امان گرفتند، اما هيچگاه از دشمنى قلبى ايشان نسبت به بنى هاشم و شخص پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) كاسته نشد و هرگز ايمان واقعى در قلب آنها راه نيافت. هر چند براى حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام كرده، نماز خوانده و در اجتماعات مسلمانان شركت مى كردند، لكن ايمان قلبى نداشتند. در ادامه بحث شواهد اين ادعا را عرض خواهم كرد.

ماجرا به همين صورت تا رحلت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) ادامه پيدا كرد. روز اول رحلت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) هنوز جنازه آن حضرت دفن نشده بود كه بعضى از مسلمانان به دلايلى در سقيفه جمع شدند و ابوبكر را به عنوان جانشين پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) معرفى كرده و با او بيعت كردند. ابوبكر از طايفه قريش نبود. به دليل تعصبات قبيله اى تحمل اين مسأله براى بسيارى از اعراب به خصوص تيره هاى مختلف قريش از جمله بنى هاشم و بنى اميه سنگين بود. در اين هنگام ابوسفيان فرصت را غنيمت شمرد. در شرايطى كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) رحلت كرده و مردم با پدر زن او به عنوان جانشين آن حضرت بيعت كرده اند، در حالى كه 70 روز قبل از آن پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، على(عليه السلام) را به عنوان جانشين خود تعيين كرده بود، ابوسفيان كه با اسلام و مسلمانان دشمنى قلبى داشت، فرصت را براى ايجاد اختلاف غنيمت شمرد. به همين دليل نزد عباس، عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)رفت. عباس گرچه يكى از عموهاى پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بود، ولى معرفت كافى و عميق نسبت به مسايل نداشت. ابوسفيان مسأله را با عباس به اين صورت مطرح كرد كه چه نشسته اى ما، بنى عبدمناف كنار زده شديم، على كه از طرف پيامبر به خلافت تعيين شده بود، كنار زده شد و يك نفر از طايفه تيم جانشين پيغمبر شد. اين چه مصيبتى است! ابوسفيان فرياد زد: اى فرزندان عبدمناف! حق خود را بگيريد. «انى لارى عجاجة لايطفئها الا الدم»2، من طوفانى مى بينم كه جز خون چيزى آن را فرونمى نشاند. كنايه از اينكه امروز زمانى است كه بايد خونريزى شود. بعد از آن با عباس نزد اميرالمؤمنين(عليه السلام)آمدند و به آن حضرت گفتند ما با ابوبكر بيعت نمى كنيم، ما آماده ايم كه با شما بيعت كنيم. اميرالمؤمنين(عليه السلام) كه مصلحت اسلام را بر همه چيز مقدم مى دانست، فرمود: «أيها الناس شقوا أمواج الفتن بسفن النجاة و عرّجوا عن طريق المنافرة و ضعوا تيجان المفاخرة»3 از اين كلام فهميده مى شود كه آنها چه منطقى داشتند. آنها افتخار مى كردند كه ما از قريش و از بزرگان مكه هستيم و اين افتخارات را به رخ يكديگر كشيده مى گفتند ما تحت سلطه طايفه تيم نمى رويم و اجازه نمى دهيم آنها بر ما حكومت كنند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) آنها را نصيحت كرده فرمودند: اين امواج فتنه را با كشتى هاى نجات بشكنيد و دست از اين فخرفروشى ها برداريد. امروز زمان مطرح كردن اين مسائل و فدا كردن مصالح اسلامى در راه اختلافات طايفگى نيست. در ادامه آن حضرت فرمود: «مجتني الثمرة لغير وقت إيناعها كالزارع بغير أرضه »، اگر من امروز براى رسيدن به خلافت اقدامى انجام دهم، مانند كسى هستم كه ميوه نارسى را بچيند و چنين كارى مانند زراعت در زمين ديگرى است. امروز زمان چنين كارهايى نيست و مصالح اسلام اقتضا مى كند كه آرامش را حفظ كرده اجازه ندهيد اختلاف بين مسلمان ها ايجاد شود. ابوسفيان گفته بود «لايطفئها الا الدم»، او به فكر خونريزى بود. حضرت امير(عليه السلام) هم او را به خوبى مى شناخت و مى دانست اگر مجالى پيدا كند، قصد دارد انتقام خون كشته شدگان بدر را از مسلمانان بگيرد.

به هر حال، در همين خطبه حضرت امير(عليه السلام) فرمود: «فإن أقل يقولوا حرص على الملك و إن أسكت يقولوا جزع من الموت»، على(عليه السلام) به درد دل هاى خود اشاره كرد و فرمود: اگر حرف بزنم و بگويم كه خلافت حق من است و مسلمانان بى جهت با ديگرى بيعت كرده اند، مرا متهم مى كنند كه در پى مقام هستم و اگر حرف نزنم و سكوت كنم، مى گويند على از مرگ هراس دارد و مى ترسد كه اگر در مورد حكومت سخنى بگويد، جنگ در بگيرد و كشته شود. «هيهات بعد اللتيا و التي و اللَّه لابن أبي طالب آنس بالموت من الطفل بثدي أمه بل اندمجت على مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشية في الطوي البعيدة». حضرت امير(عليه السلام) فرمود: من از مرگ نمى ترسم. اگر من در مقام گرفتن خلافت از دست غاصبان برنيامده و با آنان جنگ نمى كنم به خاطر ترس از مرگ نيست. آيا كسى كه عمرى را در جهاد گذرانده و در ميدان هاى نبرد با قهرمانان عرب و مشركين مبارزه كرده است، از مرگ مى ترسد؟ به خدا قسم انس من به مرگ از انس طفل شيرخوار به سينه مادر بيشتر است. علت اين كه من در اين جهت اقدام نمى كنم، اسرارى است كه از آينده مى دانم و اگر آن اسرار را براى شما افشا كنم، همچنان كه طنابى در چاهى گود رها شود، در مسير خود با اضطراب به ديوارهاى چاه برخورد مى كند، شما هم مضطرب خواهيد شد و تحمل شنيدن آن اسرار را نخواهيد داشت. من رازهايى را مى دانم كه بايد لب فروبندم و آنها را اظهار نكنم. سكوت من به خاطر اسرارى است كه مربوط به حفظ مصالح جامعه اسلامى است. اگر بگويم چه توطئه هايى در كار است، چه نقشه هايى براى نابودى اسلام طراحى شده، چه حوادثى اتفاق خواهد افتاد و اين جامعه نوپا آبستن چه حوادث تلخى است، شما طاقت نمى آوريد و مضطرب مى شويد. «لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشية في الطوي البعيدة». على(عليه السلام) فرمود: من در اين زمان براى خلافت قيام نمى كنم. چون امروز، مصلحت اسلام اقتضا مى كند كه اين حكومت را بپذيريم و مصالح اسلام را حفظ كنيم. در اين خطبه حضرت امير(صلى الله عليه وآله وسلم) به اين نكته اشاره اى دارد كه زمانى خواهد آمد كه ميوه خلافت رسيده باشد و من آن ميوه را بچينم. چون مى فرمايد: كسى كه ميوه نارس را بچيند، مانند كسى است كه در زمين ديگرى زراعت كند. از اين رو فهميده مى شود روزى اين ميوه خواهد رسيد. اين كلام اميرالمؤمنين(عليه السلام) اشاره به زمانى دارد كه مردم براى بيعت با على(عليه السلام) هجوم بياورند. آن زمان ميوه رسيده و آماده است و من خلافت را خواهم پذيرفت; اما امروز زمان اقدام براى كسب مقام خلافت نيست.

اين داستان ادامه پيدا كرد و ابوسفيان در فاصله زمانى خلافت ابوبكر و عمر به طور دائم در انتظار فرصتى براى به دست آوردن حكومت بود. او گاهى اشكال تراشى مى كرد، گاهى با ابوبكر و عمر درگير مى شد و مشاجره لفظى مى كرد، حتى گاهى اين مشاجرات به حرفهاى زشت و تند منجر مى شد. ولى به هر حال، فرصت مناسبى پيدا نكرد. در نهايت اين گونه مصلحت ديد كه به سرزمينى دور از حجاز برود و فعاليت خود را براى فراهم كردن زمينه هاى تشكيل حكومتى به نام اسلام ادامه دهد. به همين منظور با توطئه هايى خليفه دوم را قانع ساخت كه معاويه را به عنوان والى به شام بفرستد. شايد خليفه دوم هم از توطئه چينى هاى بنى اميه به ستوه آمده بود و براى دور كردن آنها از مركز خلافت، حكومت شام را به معاويه واگذار كرد. اين امر، ابوسفيان را به رخنه در آينده كشور اسلامى اميدوار كرد.

زمانى كه عمر از دنيا رفت، مردم طبق نقشه از پيش طراحى شده اى كه بنى اميه نيز در آن سهيم بودند با عثمان بيعت كردند. پس از اين جريان ابوسفيان بار ديگر اميدوار به يافتن قدرت شد چون عثمان با بنى اميه خويشاوندى داشت. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفيان اقوام و فاميل خود را در خانه عثمان جمع كرد و در يك سخنرانى به آنها گفت: «يا بني أمية تلقّفوها تلقّف الكرة فوالذي يحلف به أبو سفيان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قيامة»4، خلافت را مانند توپى در هوا برباييد. حال كه خلافت به چنگ شما افتاده است، آن را محكم نگه داريد. «تلقّفوها تلقّف الكرة»، همچنان كه توپ را از هوا مى گيرند، خلافت را بگيريد. «فوالذي يحلف به أبو سفيان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قيامة»، سوگند به كسى كه ابوسفيان به او قسم ياد مى كند نگفت واللّه يا و ربّ الكعبه، بلكه گفت «فوالذى يحلف به ابوسفيان!» ـ اى خويشاوندانِ من! بدانيد نه بهشتى در كار است و نه دوزخى، بلكه بحث حكومت مطرح است، «تلقّفوها تلقّف الكرة». اميدوارم اين خلافت به ميراث در خانواده ما باقى بماند. ابوسفيان هنگام سوگند مى گويد: «به كسى كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى كند!» او چه كسى است؟ آيا ابوسفيان به لات سوگند ياد مى كند يا به عزّى؟ او با سوگند مى گويد: «نه بهشتى وجود دارد و نه دوزخى! جدال ما بر سر حكومت و رياست است.» تا به حال بنى هاشم رياست كرده اند، از اين به بعد نوبت بنى اميه است. امروز كه حكومت در اختيار بنى اميه قرار گرفته است، آن را با قدرت نگه داريد. حكومت بايد به صورت ميراثى در خانواده ما باقى بماند. اين كلام ابوسفيان شاهدى بر اين مطلب است كه او از ابتداى امر ايمان نداشت.

اما مگر مسلمانان ساده لوح مى دانستند كه ابوسفيان ايمان ندارد؟ امثال و نظاير او در ميان مسلمانان كم نبودند. ابوسفيان گاهى در رفتار و گفتار، خود را رسوا كرده است كه مواردى از آن در تاريخ ثبت شده و امروز ما با استفاده از آنها ميتوانيم استدلال كنيم كه او از ابتدا ايمان نداشته است. اما اشخاص ديگرى هم زيرك تر از ابوسفيان بودند و تا آخر كار هم ردپايى از خود به جا نگذاشتند. شايد اين داستان را شنيده باشيد كه شبى مغيره نزد معاويه آمد و در همان وقت صداى اذان برخاست. معاويه با شنيدن شهادت به رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) چنان ناراحت شد كه گفت: ببين محمد چه كرده است؟ نام خود را كنار نام خدا گذاشته است. آيا كسى كه ايمان به خدا، اسلام و رسالت دارد، اين چنين سخن مى گويد؟ گرچه معاويه به اين مسأله تصريح نكرد، اما پدرش با صراحت گفت كه بهشت و دوزخى وجود ندارد; پسرش، يزيد هم در حالى كه مست بود آنچه را در دل داشت با صراحت به زبان آورد و گفت:

«لعبت هاشم بالملك فلا *** خبر جاء و لاوحى نزل» بنى هاشم مدتى با سلطنت بازى كردند والا نه وحيى نازل شده و نه خبرى از آسمان آمده بود.

 


1. بحارالانوار، ج 45، ص 133.

2. بحارالانوار، ج 28، ص 328.

3. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، كتابخانه آية الله مرعشى نجفى، 1404 ق، ج 1 ص 213.

4. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 53.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org